سایناساینا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ساینا , عسل مامان و بابا

دختر گلی

آلوچه مامان  تازگیها کلی شیرین کاری دارین دختر گلی تازگیها بعد از شیر و عوض شدن 1 ساعت بیدار می مونه و کلی بازی می کنه ملافه را می کشه و یا کلی با خودشون حرف می زنن ای کاش می فهمیدم چی می گی مامان دختری همش سرش را می چرخونه و همه جا را حسابی رصد می کنه    وقتی باهاش حرف می زنم می خنده و کلی ناز می کنه و بعدش هم سعی می کنه جواب بده یه آ من می گم یه آ او می گه یه ای من می گم یه ای او میگه الهی قربونت برم من     بعدش هم سرش را تنظیم میکنه روی قلبم و عین فرشته ها میخوابه دوست دارم ماماااانیییییییییی         ...
12 آبان 1390

من 1 ماهه شدم

بلاخره 30 روز گذشت چقده هم زود گذشت باورم نمیشه الان 30 روزه بغل ما هستی این روزا با عروسکات بازی می کنی و کلی هم ذوقشون را داری و کلی می خندی   وقتی تو تخت ما می خوابی زود خوابت می بره و عمیق می خوابی مامان قربون اون لحظه ها بشه که نخواهی پستونک یا شیشه یا سینه مامان را بگیری زل می زنی تو چشام ولبات را به هم قفل می کنی آلوچه دیوونتم و می پرستمت   ...
9 آبان 1390

من 21 روزه شدم

سلام  من امروز21 روزه که به دنیا اومدم   این مدت نشد بیام و به وبلاگم سر بزنم الان می خوام یه شرح کوتاهی بدم از روزهایی که گذشته مامان سعی کرد من را به روش طبیعی به دنیا بیاره اما من چون یه عالمه لپ داشتم نشد و مامان را سزارین کردن وقتی به دنیا اومدم خوب خوب چشام را باز کردم و اول بابایی را بالای سرم دیدم که یه دفعه سکسکه کردم و گریه.   مامان اولین سوالش این بود : ساینا چشاش بازه؟ بعدش بابا من را داد دست مامان که مامان من را ماچ کنه من 4 کیلو 50 گرم بودم با 56.5 قد وقتی سکسکه می کنم کلافه می شم و مامان باید یه عالمه بغلم کنه ما 3 روز بیمارستان بودیم و3 اک...
30 مهر 1390

خوش آمدی

ساینا اومد خونه جمعه 30 سپتامبر ساعت 7:30 بعد از ظهر به وقت آریزونا شنبه 9 مهر ساعت 6:00 صبح به وفت تهران دخترم وزنش 4 کیلو و 55 گرم بود دور سرش 32 سانتی متر   قدش   56.5 سانتی متر   عزیزم به خونه خوش آمدی البته فعلا تا 4 روز ما بیمارستان هستیم چون مچبور به سزارین شدیم دوست دارم مامانی   ...
14 مهر 1390

انتظار

الان ساعت  2:30  صبح به وقت آریزونا پروتئین ادرار بالا بود و منتظریم که ما را ببرن بخش زایمان بابایی رفته خونه و کارسیت را بسته و برگشته بابایی کلی خوشحال و فقط نگران که چه جوری بغلتون کنه من خیلی ترس دارم و خیلی هیجانزده هستم  نمی دونم دقیقا حسم چه جوریه قربون دخملی برم من دوست داریم انشاال... فردا این موقع بغل ما هستی  ...
8 مهر 1390

بیمارستان

الان 23 ساعت که توی بیمارستانیم خدا را شکر تمام مدت بابا پیشم بود اینترنت اینجا هست و پرسنل بیمار ستان با  محبت هستن و خیلی توجه می کنند تقریبا تا 3 ساعت دیگه مشخص می شه که موندگاریم یا میشه بریم خونه تا 12 مهر دیشب توی سونوگرافی وزن شما را 3700 اعلام کردن وای ی ی ی ی مامانی ترسیدم از یه طرف همه می گن خوبه , نی نی سالمه و درشت ازیه طرف من همش به فکر خودم هستم ههههههه.... یه ذره ترسیدم همه چی را حسابی چک کردن و شما صحیح و سالم هستی امروز از یه عالمه جا ملاقاتی داشتیم هدی و میثاق و خانم معلم و یه خانم اسمش فرزانه بود مامان گلی زنگ زدن و دایی نوید کلا آنلای ن...
8 مهر 1390

پنج شنبه 7 مهر

سلام عزیز دل مامان از دکتر تازه اومدم خونه و دارم حاضر می شم که بریم بیمارستان مشکوکیم به  پره اكلامپسي و يا مسموميت حاملگي البته دکتر مطمئن که این هست  نمی دونم... از امروز ساعت 6:30 اونجا هستیم به مدت 24 ساعت وشما کلا تحت نظر هستی دکتر احتمال داده شما بزودی بغل ما هستی دوست دارم مامانی مواظب خودت و خودم باش دوستای گلم واسمون دعا کنید ...
7 مهر 1390

آخرین سه شنبه بدون ساینا

سلام سلام صد تا سلام امروز آخرین سه شنبه بدون شما بود  از صبح کالج بودم  و بعدش هم یه سری خرید  هی با این شیکم قلمبه  و پاهای ورم کرده از این ور به اون ور بودم و کلی کار انجام دادم الهی قربونتون برم من از الان شده 6 روز دیگه که بپری بغلمون دوست دارم مامانی بووووووووووس ...
6 مهر 1390